نویسنده: دکتر کمال پولادی




 

آغاز دوره ای جدید

وقتی امپراتوری روم سقوط کرد و اقوام بربر بر متصرفات این امپراتوری مسلط شدند دو دسته نهاد، یکی دنیایی و دیگری دینی، به موازات هم در جوامع متحول اروپایی رشد کرد. اقوام بربر که امپراتوری روم را از پا انداخته بودند پادشاهی ها و شبه امپراتوری های خود را تشکیل دادند و کلیساها نیز در راه ایجاد شبکه ای وسیع و نیرومند با سرعت به جلو رفتند. پادشاهی هایی که اقوام فاتح در قسمتهای مختلف اروپا ایجاد کردند مبتنی بر رسوم و عادات قومی اقوام گوناگونی بود که در سرزمینهای اروپایی مستقر شده بودند. این اقوام به تدریج بقایای کمرنگی از تمدن روم را جذب کردند ولی آنچه در عرصه سیاسی و حکومتی حاکم شد نظامهای شاهی این اقوام به اتکای سنت قومی آنها بود.
از آن سو صومعه ها و دیرها به عنوان شیوه ای از زندگی بسیار رشد کرد و به تدریج شبکه نیرومندی از حاکمیت کلیسایی با الگوبرداری از دستگاه اداری امپراتوری روم گسترش یافت. طی قرن ششم تا هشتم میلادی نیز پادشاهی هایی که اقوام مختلف مثل فرانک ها (در سرزمین گل) لمباردها (در ایتالیا) و آنگلوساکسون ها (در بریتانیا) تشکیل داده بودند به دین مسیح درآمدند و به مذهب کاتولیک گرویدند.
اما از لحاظ سنت فکری دو دسته منبع مهم در اختیار اندیشمندان اروپایی در سده های میانه قرار گرفت. یکی مجموعه قوانین معروف به قوانین ژوستینین بود که در قرن ششم توسط شخصی به همین نام از قوانین و رویه قضایی روم جمع آوری شده بود. این مجموعه منبع مهمی برای مطالعه در مورد قانون بود. منبع دیگر فلسفه یونانی بود که توسط مسلمانان به اروپا رفت. مسلمانان در قرن هشتم میلادی قسمتهایی از جنوب اسپانیا را زیر تصرف خود گرفتند. مسلمانان که بسیاری از سنتهای فلسفه یونانی را حفظ کرده بودند آن را به اروپا منتقل کردند و اروپائیان که تا این زمان از سنت فلسفه یونانی بی خبر بودند توسط مسلمانان به این سنت دست یافتند. دسترسی به این سنت به ویژه در قرن پانزدهم میلادی به رونق فکر و فلسفه در میان اروپاییان کمک کرد. به این ترتیب بحثهایی در مورد مفرداتی از اندیشه سیاسی مثل حقوق، عرف، فرمانروایی و تابعیت،‌ منبع مشروعیت قدرت عمومی،‌ رضایت و قرارداد، رابطه فرد و سازمانهای عمومی و رابطه دین و نهادهای عرفی شروع شد و رشد کرد.
اما تمام این مباحث با روح دیانت مسیحی آمیخته بود. به بیان دیگر اندیشه سیاسی با کلام درآمیخته بود. در پایان سده های میانه و آغاز عصر جدید بود که اندیشه سیاسی به طرف استقلال رفت.

نخستین مسیحیان و حواریون

نخستین گروندگان دیانت مسیح علاقه چندانی به آموزه های سیاسی نداشتند. در آموزشهای نخستین مسیحیان تأکید بر اخلاق فردی بود و به حکومت به عنوان مرجعه اقتدار عمومی توجه چندانی نبود. مسیحیان در این دوره ملکوت معنوی را از مُلک این جهانی جدا می کردند و به صراحت می گفتند که کاری با امور دنیایی ندارند. در واقع آنها نوعی تابعیت منفعل را در آموزه های خود ترویج می کردند.
با این حال، در تفکر نخستین نویسندگان مسیحی عناصری از نظریه سیاسی دیده می شود. این عناصر بیشتر از اندیشه رایج در آن زمان گرفته شده بود و از سنخ فلسفه رواقی بود. آموزه های حقوقی طبیعی، برابری انسانها و سرشت حکومت از این جمله است. پطرس قدیس از قانونی که در قلب انسانها حک شده است و عقل آن را آشکار می کند سخن می گفت و این تفکر منطبق با فلسفه رواقیان است. بانیان کلیسا اندیشه قانون طبیعی را پذیرفتند و آن را به شالوده اندیشه های سده های میانه تبدیل کردند. آنها همچنین حامل اندیشه های جهان وطنی بودند که گفتیم در دوره یونانی مآبی رشد کرده بود. تفکر توحیدی و این عقیده که خداوند پدر همگان است با اندیشه یکسانی طبیعت انسانها و برابری آنها ملازمت دارد.
حواریون حکومت مدنی را نهادی الهی دانستند که اقتدار خود را از خداوند می گیرد. بنابراین اطاعت از دولت را تکلیفی دینی به شمار آورند. حواریون از گرایشهای آنارشیستی نخستین مسیحیان فاصله گرفتند و سعی کردند که رابطه کلیسا با امپراتوری روم را اصلاح کنند. نظریه آنها در عین حال با اندیشه رواقی در دوران متأخر رشد این مکتب همخوانی داشت که وجود حکومت را برای رشد انسان ضروری می شمرد. در واقع آنها با پذیرش نظریه رواقی و اضافه کردن مفهوم نظم الهی به جامعه انسانی پایه های نوع تازه ای از تفکر درباره انسان، جامعه و حکومت را بنا گذاشتند.

پدران کلیسا

نخستین بنیان گذاران کلیسا که به «پدران کلیسا» معرف اند از آموزه حواریون پیروی کردند و اندیشه آنها را به جلو بردند. از جمله اینها اندیشه حقوق طبیعی را به شیوه ای که سیسرون تدوین کرده بود و پطرس قدیس بیان کرده بود پذیرفتند و چنین آموختند که آدمیان برحسب طبیعت آزاد و برابرند. البته این امر آنها را از این باز نداشت که برده داری را به عنوان نهادی قانونی و حتی لازم معرفی کنند. آنها بردگی را کیفر گناه نخستین می دانستند. پدران کلیسا دولت را هم به عنوان نهادی الهی معرفی کردند و چنین آموختند که اقتدار نهانی حکومت را باید در خداوند به عنوان خالق همه چیز جستجو کرد. آنها به ترتیبی که در مورد آگوستین قدیس گفتیم به دنبال اعلام نظر فوق این را هم اضافه می کردند که حکومت نتیجه ی هبوط انسان و فاصله گرفتن او از معصومیت نخستین است. هبوط انسان وجود قدرت قهر آمیز را ضروری می کند. به این ترتیب حکومت درمانی برای شرارت انسان است و بر این اساس باید گفت حکومت شری لازم است.

رشد اقتدار کلیسا

هنگامی که قسطنطین (کنستانتین) به دین مسیح درآمد (313 میلادی) کلیسا به تدریج به صورت یک سازمان شبه سیاسی و دارای قدرت و نظام کلامی خاص درآمد و از حیث اندیشه سیاسی و کردار سیاسی گرایشهای تازه ای در آن پیدا شد. کلیسا به تدریج دعوی شأنی برابر با شأن پادشاهان کرد. اسقفهای روم بر امپراتوران و شاهان نفوذ معنوی پیدا کردند و برخی از قلمروهای کلیسا را ممتاز از دخالت دولت دانستند. کلیسا بیش از پیش خودآگاه و مدعی استقلال بیشتر شد. بین مرجعیت کلیسا و اقتدار حکومت خط تمایز کشیده شد.
کلیسا به تدریج به یک دستگاه سلسله مراتب با حقوق و امتیازات مشخص رشد کرد. ارشدترین مقام کلیسا در هر شهر به مقام اسقفی شناخته شد و اسقفهای شهرهای بزرگتر بر اسقفهای مناطق کوچکتر اعمال قدرت و نظارت کردند. این فرآیند به آنجا منتهی شد که اسقف پایتخت بر کل دستگاه کلیسا تسلط یافت. بعد از جدا شدن کلیسا روم غربی از روم شرقی اسقف روم به عنوان پاپ عالیترین مقام کلیسایی را به دست آورد.
پاپها ابتدا توسط روحانیان و مردم انتخاب می شدند. انتخاب پاپ جدید غالباً با بروز ناآرامی هایی همراه بود. بعد از سقوط امپراتوری روم این مقام در اختیار خاندانهای قدرتمندی که بر شهر روم تسلط داشتند قرار گرفت. در این شرایط گاهی چهره هایی رسوا به مقام پاپی گماشته می شدند. این آشفتگی باعث شد که انتخاب پاپ به هیئتی از کاردینالهای حومه روم و بعد حوزه وسیعتری واگذار شود. سرانجام انتخاب پاپ از سیاستهای محلی منفک شد و بر اعتبار آن افزوده شد.

سلطنت پاپی

کلیسای غرب الگویی از نحوه ی تصمیم گیری متمرکز و هرمی را تکامل داد که گاهی «پادشاهی پاپی» نامیده شده است. این الگو که از الگوی نهادهای امپراتوری روم گرفته شده بود به نوبه خود سرمشقی برای نحوه ی شکل گیری دولتهای مدرن اروپا شد. (1) در نیمه قرن پنجم کلیسا را به یک پیکر تشبیه می کردند که از سر و سایر اعضاء تشکیل شده است. در این تشبیه پاپ به عنوان سر پیکره ی کلیسایی اعلام شد که مرجعه عالی استیناف است و خود مصون از دادرسی قضایی است. توجیه نظری این قضیه نیز از این قرار بود که قدرت بر مبنای اصل توحید از بالا یعنی از خداوند به صورت سلسله مراتبی سرچشمه می گیرد و شئون مختلف از این منشاء صادر شده است. این اندیشه انعکاس نظریه نوافلاطونی مبنی بر این عقیده بود که قدرت به شکل سلسله مراتبی از یک منبع واحد یعنی خداوند صادر شده است. این نظر به اینجا منتهی شد که گفته شد خداوند توانایی فرمانروایی بر کل بدن را به سر منتقل کرده است. پاپها و به همین صورت پادشاهان این تمثیل را واجد مزایا مهمی برای خود دانستند. با این حال این تفکر به راحتی در کلیسا جا نیفتاد و مدتها منشاء کشمکش در میان خود کلیساییان بود. به هر حال در نیمه قرن پنجم اسقف روم خود را به عنوان رأس پیکر کلیسا معرف کرد.

قدرت دولت - قدرت کلیسا

از عیسی مسیح در آیه 36 از فصل 18 انجیل یوحنا نقل شده است که «پادشاهی من در این دنیا نیست.» پطرس رسول در نامه خود به رومیان وضع امت مسیح را در دولت مدنی چنین بیان کرده است: «از برای خداوند از ولی امر، یعنی شاه به عنوان حاکم و یا والی که از جانب او برای سیاست کردن بدکاران و پاداش نیکوکاران منصوب شده است تبعیت کنید زیرا مشیت الهی بر آن جاری شده است که با حُسن رفتار خود دهان گسسته خردان را که بر شما وقعی نمی نهند بر بندید. از خداوند بترسید و به شاه احترام بگذارید.» (2)
تا هنگامی که دین مسیح نفوذ زیادی نداشت و به صورت دین رسمی درنیامده بود این رویه توسط روحانیان مسیحی پذیرفته شده و اجرا می شد. اما با بالاتر گرفتن نفوذ و قدرت کلیسا دعوی ارباب کلیسا پله پله بالا رفت. در ابتدا نظریه ی جدایی اقتدار دینی و قدرت حکومتی و بعد موضوع برتری اقتدار دینی بر اقتدار حکومت مطرح شد. آگوستین چنان که دیدیم نظم الهی و نظم انسانی را از هم جدا دانست و گفت که مومنان همزمان تابع دو نظم یکی متعلق به شهر زمینی و دیگری مربوط به شهر مینوی هستند. مومنان ضمن اطاعت از نظم شهر زمینی باید خود را در این جهان با شهر مینوی هماهنگ کنند. به این ترتیب در میان متکلمان مسیحی دو حوزه اقتدار دینی و دنیایی از هم مجزا شد.
اما به تدریج زمزمه های تازه ای در میان برخی از روحانیان برخاست حاکی از آنکه گرچه حوزه مرجعیت کلیسا و اقتدار حکومت جدا است اما مرجعیت دینی بر اقتدار دنیوی برتری دارد. در پایان سده پنجم یکی از پاپها به نام گلاسیوس (496-492) سعی کرد که رابطه بین اقتدار دینی و حکومتی را به نحو دقیق تر تعریف کند. او چنین استدلال کرد که امور دنیا به دو شیوه اداره می شود یکی روحانی و دیگر غیر روحانی. زمامداران امور روحانی و غیر روحانی هر دو اقتدار خود را به فرمان مسیح می گیرند. روحانیان مسایل دینی را در اختیار دارند لذا امپراتور فرزند کلیسا است نه معلم یا مدبر آن. اما روحانیان در امور عرفی از قوانینی که امپراتور نهاده است پیروی می کنند. با این حال در سلسله مراتب اقتدار مرجعیت روحانی برتر از قدرت دنیوی است، زیرا روحانیت بار سنگین تری را برعهده دارد. روحانیت در روز حساب باید از شاهان شفاعت کند. گلاسیوس حوزه قانون گذاری برای بشر را به دو قلمرو دینی و دنیایی تقسیم و از هم منفک کرد.

منازعه کلیسا و حکومت

در سال 800 میلادی شارلمانی در رأس اقوام فرانک بر بخش وسیعی از اروپا مسلط شد و سلسله ای را بنا کرد که به نام سلسله کارولنژین معروف شد. شارلمانی خود را جانشین امپراتور روم معرفی کرد و پاپ تاج امپراتوری را بر سر او گذاشت و گفت که عیسی مسیح مقام شاهی را به شالمانی عطا کرده است تا بر امت او حکمروایی کند. از وجوه اساسی امپراتوری شارلمانی حکومت بر پایه اخلاق مسیح بود. در این دوره نظریه ای پیدا شد که مقصد قدرت سیاسی را زندگی اخلاقی می دانست. این نظریه بعدها به عرصه های تازه ای مبنی بر ولایت کلیسا کشانده شد. با این حال در دوره قدرت سلسله کارولنژین این مطلب به طور روشنی بیان نمی شد که شاه نمی تواند همزمان بر امور مادی و روحانی اتباع خود فرمانروایی کند. با اینکه نظریه ای در میان اربات کلیسا پیدا شد که ضمن جدا کردن اقتدار پاپ و اقتدار شاه اضافه می کرد که اقتدار شاه منبعث از نظر پاپ است اما شارلمان چنین نظری را نمی پذیرفت.
قدرت شارلمانی دوام زیادی نیاورد و جانشینانش نتوانستند سطح اقتدار شاه را حفظ کنند. به این ترتیب بود که نظریه تازه ای از درون نظریه بالا بیرون آمد که می گفت قدرت دنیوی از روی لطف به شاهان اعطا شده است و بدون آن شاهان نمی توانند وظیفه خود را به طور مشروع انجام دهند. در تکمیل این نظریه کم کم این ادعا مطرح شد که مرجعیت روحانی بر امور دنیوی اشراف دارد و روحانیت نسبت به عوام در مقام ولایت قرار می گیرد.

برتری کلیسا بر حکومت

از نیمه سده یازدهم همراه با انتخاب گرگوریوس هفتم به مقام پاپ تعارض کلیسا و حکومت شدت گرفت. گرگوریوس هفتم مدافع مداخله کلیسا در امور دینی و دنیوی هر دو بود. این تفکر در میان روحانیان مسیحی پیدا شد که درست است که امپراتوری به منزله ی جسم و کلیسا به منزله ی روح است و این دو مثل روح و جسم مکمل یکدیگرند، اما همانطور که روح بر جسم اشراف دارد، مقام روحانی نیز بر مقام دنیایی اشراف دارد. گرگوریوس هفتم در سال 1076 در شورای اسقفان به حاضران گفت که اگر امور آسمانها در دست شما است بر امور زمینی نیز می توانید فرمان برانید. شما می توانید مقام امپراتوری را به هر کس که شایسته می دانید تفویض کنید.
دلایلی که برای برتری کلیسا ذکر شد از جمله از این قرار بود: کلیسا نایب پطرس حواری است. دستگاه امپراتوری ساخته ی دست انسان است در حالی که پطرس حواری وظیفه ی نیابت را مستقیماً از عیسی مسیح دریافت داشته است. 2- شبانی بره های عیسی مسیح (امت) بر عهده پاپ نهاده شده است. پاپ مسئول جهانهای همه ی کسانی است که در قلمرو زعامت کلیسا قرار دارند. پاپ باید ناظر کارهای شاهان باشد. 3- پاپ بالاتر از هر قانون است و خود تابع هیچ قانونی نیست.

کلیسا صاحب دو شمشیر

در آیه 38 از فصل بیست و دوم انجیل لوقا به دو شمشیر اشاره شده است. در تفسیرهایی که از آغاز سده دهم تا اول سده ی دوازدهم از کتاب مقدس شد از عبارت «دو شمشیر» به دو قدرت دینی و دنیایی و همزمان استقلال و وحدت این دو شمشیر تعبیر شد. در تفسیرهایی که متکلمان مسیحی از این آیه می کردند چنین گفته می شد که منظور از دو شمشیر یکی شمشیر کلیسا است و دیگری شمشیر شهریار. این شمشیر دومی برای حفظ امنیت است. در تفسیرهای بعدی گفته شد که چون حفظ امنیت با خشونت سر و کار دارد شایسته نیست که این شمشیر در دست کلیسا باشد، لذا کلیسا این شمشیر را به دست شهریار می دهد. در اوایل قرن سیزدهم تقریباً در میان متکلمان مسیحی اجماع حاصل شد که شمشیر شهریار نیز از آنِ کلیسا است و شهریار تنها از جانب کلیسا حق استفاده از شمشیر مادی را دارد. جان سالیسبوری از حکمای این قرن استدلال کرد که دوگانگی در اقتدار به مفهومی که یکی اقتدار مادی و دیگری اقتدار روحانی را در اختیار داشته باشد در درون خود دارای تباین است بنابراین هر دو شمشیر مادی و معنوی به کلیسا تعلق دارد و شهریار فقط به خواست کلیسا می تواند از شمشیر مادی استفاده کند.
به این ترتیب قاعده معروفی که به «قاعده دو شمشیر» معروف شده بود و از اواخر قرن پنجم تا دوازدهم میلادی به عنوان جدایی بین اقتدار شهریار و مرجعیت کلیسا معنا شده بود (3) دچار باز تفسیر شد و کلیساییان معنای تازه ای از آن مراد کردند که منطبق با فکر حکومت روحانیان بود. در قرن چهاردهم دستگاه پاپی گریگوریوس تا جایی جلو رفت که کوشید تمام اقتدار مقامات غیر دینی را حذف کند. نویسندگان مدافع دعاوی او می گفتند که پاپ در برابر خداوند مسئول است و به لحاظ این مسئولیت می تواند به فرمانروایان غیر دینی تفویض قدرت کند یا قدرت را از آنها سلب کند. از آن سو طرفداران دستگاه شهریاران نیز به نوبه خود چنین حجت آوردند که شاه منصوب مسیح است و یک آدم عادی نیست که کمتر از مقامات کلیسایی محسوب شود.

پادشاهی دین سالار

آنچه تا اینجا گفته شد رابطه کلیسا و حاکمان سیاسی از نگاه روحانیان مسیحی و کلیسای غرب بود (کلیسای روم شرقی استقلال و اقتدار چندانی جدا از حکومت به دست نیاورد). اما حاکمان غیر دینی نیز مدعیات و نظریه هایی در دفاع از مدعیات خود داشتند که بد نیست به آن نیز اشاره ای کنیم.
امپراتوری کارولنژین که زمانی بر بخش مهمی از اروپا تسلط داشت نظریه ای را بسط و تکامل داد که می توان آن را «شاهی دین سالار» توصیف کرد. این نظریه با همکاری اشرافیت کارولنژین و روحانیت فرانک ساخته شد. اشرافیت فرانک و روحانیت فرانک این نظریه را به عنوان یک ایدئولوژی و به طور خودآگاه ساختند.
کارولنژین ها با استفاده از سنت امپراتوری روم که برای امپراتوری وجهه الهی و قدسی قایل بودند عناصر دینی این فکر را گرفتند و آن را جلوتر بردند. برهمین اساس امپراتور (یا شاه) شورای کلیسا را می گشود، در تعین اسقفها برای منصب های روحانی نقش داشت و از حیث استقرار انضباط در دستگاه روحانیت و همین طور نظارت بر اخلاق عمومی دارای مسئولیتی نهایی بود. پادشاه کارولنژین آموزه های معتبر دینی را که می بایست در کلیسا آموزش داده شود اعلام می کرد.
پادشاهی کارولنژین را باید پادشاهی دین سالار نامید نه تنها از این جهت که شاه از حق مشروع برای مداخله در امور کلیسا برخوردار بود بلکه همچنین از این جهت که پادشاه از وجهه ی الهی برخوردار بود و خود را خلیفه خداوند در روی زمین محسوب می کرد. کلیساها در حوزه املاک اشراف فئودال قرار داشتند و این اشراف از واسالهای شاه محسوب می شدند. واسال اربابی بود که برحسب قرار معین خدماتی را برای ارباب بالاتر انجام می داد و به نوبه خود از خدمات مقرر ارباب پایین تر که به نوبه خود واسال او محسوب می شد بهره می برد. البته این اختیار منوط به این بود که پاپ در روم او را به عنوان شاه به رسمیت بشناسد. اسقفها نیز به سهم خود صاحب املاک وسیعی بودند که در مقام ارباب آن را بر وفق مناسبات نظام فئودالی اداره می کردند.
به این ترتیب شاهان کارولنژین جنبه های قدوسی و سنتهای پدرسالاری را با هم ترکیب کرده بودند. روحانیان درباری مفهومی از شاهی به زبان عهد عتیق درست کرده بودند که نمونه آن داود و سلیمان بودند که شاهی و کهانت را یکجا داشتند. به این ترتیب آنها فرمول پادشاه دارای فره ایزدی را، که در سنت شرق ریشه داشت، در نظامهای سده میانه ی غرب رواج دادند. این فرمول بعدها تکامل پیدا کرد و در دوره مدرن پایه نظریه ای قرار گرفت که به نظریه حقوق الهی پادشاه معروف شد.
پادشاهان خود را نماینده ی خداوند بر روی زمین و منصب خود را وظیفه ای جهت خدمت به خیر مشترک امت مسیح معرفی می کردند. مردم نیز تابع شا به حساب می آمدند و ظاهراً حق مقاومت در برابر فرامین را برای آنها به رسمیت نمی شناختند.
به این ترتیب در دوره کارولنژین رابطه تقسیم اقتدار به قدرت غیر دینی و مرجعیت دینی وضعی مبهم و شکننده داشت. شاه دستکم در وضعی نه چندان روشن حتی بر امور دینی اتباع خود نیز نظارت داشت در حالی که روحانیان نیز دلخوش بودند که پاپ در روم شاه را به رسمیت شناخته است بنابراین در مشروعیت دادن به این اختیارات جایگاهی دارد. داعیه های کلیسا به ترتیبی که گفته شده بعدها از قرن پانزدهم به بعد بالا گرفت و در قرن چهاردهم به اوج خود رسید.

پی نوشت ها :

1. Janet Coleman, A History of Political Thought From Middle Ages To The Rendissance, London, Black Well Publisher, 2000 p 22
2. جواد طباطبایی، مفهوم ولایت مطلقه در اندیشه سیاسی سده های میانه، تهران، نشر نگاه معاصر، 1380 ص 8
3. کلن تیندل، فلسفه سیاسی چیست، ترجمه محمود صدری، انتشارات علمی و فرهنگی، 1374، ص 106

منبع: کمال پولادی، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب از سقراط تا ماکیاولّی (یونان باستان و سده های میانه)، تهران، نشر مرکز، چاپ اول 1382